به بهانه تمدن

   دوست من همبازی بهشتی ام!

   

    شاید مرا دیگر نشناسی،شاید مرا به یاد نیاوری اما من تو را خوب می شناسم .ما همسایه ی شما بودیم وشما همسایه ی ماو همه مان همسایه ی خدا.

      خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود نور از لای انگشتهای نازکت می چکید راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.

      تو شلوغ بودی و آرام و قرار نداشتی آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی وصبح که می شد درآغوش بادبه خواب می رفتی.

      اما همیشه خواب زمین را می دیدی.آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد.دلت میخواست به دنیا بیایی.وهمیشه این رابه خدا می گفتی .وآن قدر گفتی وگفتی که خدا به دنیایت آورد.من هم همین کار راکردم ،بچه های دیگر هم،ما به دنیا آمدیم وهمه چیزتمام شد.

      تو اسم مرا ازیاد بردی ومن اسم تو را،مادیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا.

ما گم شدیم و خدا راگم کردیم.....

     دوست من همبازی بهشتی ام ! نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده. هنوز آخرین جمله خداتوی گوشم زنگ می زند: از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است،اگر گم شدی ازاین راه بیا.بلند شو ازدلت شروع کن.

شاید دوباره همدیکر را پیدا کنیم.


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/30ساعت 4:1 صبح توسط زهرا روحانی نظرات ( ) |


Design By : Pichak