سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























به بهانه تمدن

   دوست من همبازی بهشتی ام!

   

    شاید مرا دیگر نشناسی،شاید مرا به یاد نیاوری اما من تو را خوب می شناسم .ما همسایه ی شما بودیم وشما همسایه ی ماو همه مان همسایه ی خدا.

      خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود نور از لای انگشتهای نازکت می چکید راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.

      تو شلوغ بودی و آرام و قرار نداشتی آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی وصبح که می شد درآغوش بادبه خواب می رفتی.

      اما همیشه خواب زمین را می دیدی.آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد.دلت میخواست به دنیا بیایی.وهمیشه این رابه خدا می گفتی .وآن قدر گفتی وگفتی که خدا به دنیایت آورد.من هم همین کار راکردم ،بچه های دیگر هم،ما به دنیا آمدیم وهمه چیزتمام شد.

      تو اسم مرا ازیاد بردی ومن اسم تو را،مادیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا.

ما گم شدیم و خدا راگم کردیم.....

     دوست من همبازی بهشتی ام ! نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده. هنوز آخرین جمله خداتوی گوشم زنگ می زند: از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است،اگر گم شدی ازاین راه بیا.بلند شو ازدلت شروع کن.

شاید دوباره همدیکر را پیدا کنیم.


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/30ساعت 4:1 صبح توسط زهرا روحانی نظرات ( ) |

پروتکلهای دانشوران صهیون (قسمتی از پروتکل اول)

      

          عرق و شراب ملتهای گوییم ( منظور از گوییم غیر یهود است . این کلمه نزد یهود به معنای بهایم و نجسها و کفار و مشرکان

  می باشد و این خود نشان می دهد که یهودیها به دیگران با دیده ی حقد و حقارت و دشمنی و تنفر می نگرند) را گیج کرده است . 

     

       جوانانشان بر اثر میگساری کودن شده اند و این کودنی و بلاهت آنها را تنبل کرده و موجب شده است که در مرز مطالعه ی

میراث کهن فرهنگی متوقف شوند و از آن قدمی فراتر نگذارند .

        آنها هر روز هم بیشتر تشویق می شوند که در همین وضعیت بمانند و این تشویق و ترغیب به وسیله ی افرادی از ما صورت میگبرد که مخصوصاً آماده و تربیت شده اند تا جوانان گوییم را به این سمت سوق دهند.

        افرادی چون معلمان خصوصی، خدمتکاران ، دایه ها و پرستارهایی که در خانه های ثروتمندان کار می کنند ، منشیها، کارمندان امور دفتری و زنهای ما که در بارها و اماکن لهو و لعب محل رفت و آمد گوییم اشتغال دارند .

      در عداد همین نوع اخیر است آن پدیده ای که معمولاً با نام ((انجمن بانوان)) از آن یاد میشودو معاشرت و آمدو شد در آنجا به منظور فساد و عیاشی آزاد است

     شعار ما باید این باشد :زور و فریب مردم تاآنچه را فریبکارانه به خوردشان می دهیم به عنوان یک امر صحیح بپذیرند و در درستی آن تردید نکنند.

بر گرفته از گتاب پروتکلهای دانشوران صهیون (برنامه ی عمل صهیونیسم جهانی)نوشته ی عجاج نویهض


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/30ساعت 3:2 صبح توسط زهرا روحانی نظرات ( ) |

 
پسرم بسیجی بود/ عامل همه خون‌های ریخته شده موسوی و کروبی هستند
 

غلامرضا فیض پدر مرحوم‌محمد فیض از کشته‌شدگان فتنه پس از انتخابات سال گذشته در پاسخ به سوال یک روزنامه نگار فراری اظهار داشت: کسی که در راه انقلاب و نظام فداکاری کند، این برایش زیبا‌ترین چیز است

به گزارش رجانیوز، «فرزند من بسیجی بود و در راه نظام و اسلام و ولایت فقیه به شهادت رسید. ما ساکن مشهد هستیم اما محمد حسین روز سی خرداد در تهران بود البته هیچ ماموریتی آن روز نداشت. تا آنجایی که من اطلاع دارم آن روز هیچ یک از بسیجیان و نیروهای نظامی مسلح نبودند...» این ها گفته های پدر محمد حسین فیض یکی از بسیجیان جان باخته در راهپیمایی سی خرداد است که با سایت حامی موسوی گفتگو کرده است.» غلامرضا فیض می گوید: «خانواده این شهید به احمدی نژاد رأی داده است و حاضر هستیم بقیه فرزندان خود را در راه عشق به اسلام و ولایت تقدیم کنیم». وی  تاکید می کند: «اطمینان دارم سایت های هوادار موسوی گفته های مرا منتشر نمی کنند».

خبرگزاری فارس و رسانه های هوادار دولت نیز پیش از این نوشته اند: وی در روز سی خرداد برای لبیک گفتن به رهبری از کرج عازم تهران شده است. شبکه ایران نیز نوشته است مادر وی روز سی خرداد ماه 1388 را فراموش نمی کند و می گوید فرزند من قابل رهبری را ندارد. اگرچه برخی ها می گویند محمد حسین فیض همانند محسن روح الامینی که در کهریزک و در اثر شکنجه جان باخته است، عقیده متفاوتی نسبت به خانواده خود داشت اما خانواده محمد حسین این گفته ها را تکذیب می کنند و می گویند او عاشق ولایت بوده است. به هر تقدیر در شرایطی که فرزندشان جان خود را در راهپیمایی سی خرداد از دست داده است هر آنچه خانواده اش بگویند معرف او خواهد بود. گفتگوی جرس با غلامرضا فیض در پی می آید:

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 89/4/30ساعت 2:29 صبح توسط زهرا روحانی نظرات ( ) |

 بعد ازآن همه رجز خوانی تازه به او گفته بودخانوم کوچولو.چادرش را تکاند گره ی روسریش را محکم کرد .نمی دانست

 چرا ولی از او خوشش آمده بود.در خانه کسی به او نمی گفت چه طور بپوشد، باچه کسی

راه برود،چه بخواند و چه ببیند،اما او به خاطر حجاب مواخذه اش کرده بود.حرف هایش تندبود،اما به دلش نشسته بود.

یک باردیگر هم دیدمش. بیست ویک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتیم.من سه چهار  تا ژ- سه

انداختم روی دوشم ویک قطار فشنگ دور گردنم.خیا بان ها سنگربندی بود.از پشت بام هامی پریدیم .ده

 دوازده تا پشت بام راردکردیم.کلانتری شش خیابان گرگان آمدم توی خیابان.آن جا سنگر زده بودند.هرچه

 آورده بودیم دادیم.منوچهر آن جا بود.صورتش را با چفیه بسته بود.فقط چشم هایش پیدا بود.

گفت:« بازم که  تویی»

فشنگ ها راازدستم گرفت.خندید وگفت:«این ها چیه؟با دست پرتشان می کنند؟»       

 فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم . فکر می کردم چون بزرگند خیلی به درد می خورند.

            کتاب اینک شوکران« شهیدمنوچهر مدق به روایت همسرش»


نوشته شده در سه شنبه 89/4/29ساعت 2:32 صبح توسط زهرا روحانی نظرات ( ) |


Design By : Pichak