سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























به بهانه تمدن

 بعد ازآن همه رجز خوانی تازه به او گفته بودخانوم کوچولو.چادرش را تکاند گره ی روسریش را محکم کرد .نمی دانست

 چرا ولی از او خوشش آمده بود.در خانه کسی به او نمی گفت چه طور بپوشد، باچه کسی

راه برود،چه بخواند و چه ببیند،اما او به خاطر حجاب مواخذه اش کرده بود.حرف هایش تندبود،اما به دلش نشسته بود.

یک باردیگر هم دیدمش. بیست ویک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتیم.من سه چهار  تا ژ- سه

انداختم روی دوشم ویک قطار فشنگ دور گردنم.خیا بان ها سنگربندی بود.از پشت بام هامی پریدیم .ده

 دوازده تا پشت بام راردکردیم.کلانتری شش خیابان گرگان آمدم توی خیابان.آن جا سنگر زده بودند.هرچه

 آورده بودیم دادیم.منوچهر آن جا بود.صورتش را با چفیه بسته بود.فقط چشم هایش پیدا بود.

گفت:« بازم که  تویی»

فشنگ ها راازدستم گرفت.خندید وگفت:«این ها چیه؟با دست پرتشان می کنند؟»       

 فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم . فکر می کردم چون بزرگند خیلی به درد می خورند.

            کتاب اینک شوکران« شهیدمنوچهر مدق به روایت همسرش»


نوشته شده در سه شنبه 89/4/29ساعت 2:32 صبح توسط زهرا روحانی نظرات ( ) |


Design By : Pichak